دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, :: 14:54 :: نويسنده : محمد
لوطی شماره کفشت رو بفرست بزنیم به پیشونیمون تا مه بدونن خاک پاتیم ![]()
دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, :: 14:45 :: نويسنده : محمد
گل اگه خشک شود ساقه ی آن می ماند دوست اگر دور شود خاطره اش می ماند
![]()
جمعه 22 آذر 1392برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : محمد
دلت را سپردی به من و وعده همیشگی دادی گفتی که با من همیشه چشمه زلال عشق در قلبت میجوشد گفتی همیشه آرامـی همـیشه بـه امیــد بــودنم زنــده میـمانی مدتی است که روزها ، سرد گذشته از سردی هوا ، آب چشمه ی عشقت یخ بسته رگهای قلـبم بی آب است به یـک کویر خشک رسـیدن هـم بهتر از بـاریدن باران است فصل عشق تو ، رو به خزان است با تو بودن مثل رفتن به سوی یک کلبه ی بی نام و نشان است بی خیال ، از عشق نگو برایم بهانه ات را بیاور که منتظر شنیدن آنم تو هنوز کتاب عشق را نخوانده ای و آمده ای به سراغ صفحه آخرش هنوز باران عشق را ندیده ای و زیر آسمان آفتابی نشسته ای به انتظار باریدنش اول بیا و بعد بگو می خواهی بروی تو هنوز نیامده داری میروی اگر این اسـت امروز تو ، وای به حال فردایت دیگر حوصله ندارم سر کنم با غمهایت بارها رفتی و خودم آمدم به سراغت ، این بار دگر حتی نمینشینم چشم به راهت باور اینکه تو از خوبها نیستی برایت بسی دشوار است اما این دست خودت نیست تو همینی دیدنت حالم را خراب میکند ، زین پس به جای تو با تنهایی قرار میگذارم اینگونه قلبم با تنهایی روزهایش را فردا میکند دلت به حالم نسوزد ، اینک این حال من است که سوخته ، چشمهای خیسم به انتهای جاده ای که تو را در آن ندارد چشم دوخته و می شمارد ثانیه هایی که از رویاهایم فراری اند به جای نفس آه میکشم و به جای غم حسرت میخورم ، خاطره هایم را جا میگذارم و دیگر جای قدمهایت پا نمیگذارم ![]() دیـشـبــــــــــــ بــه ســیـگــــــــار گفتم: خــــــــوش بـحــالـتـــــــــ تو از من خوش بخت تری . گفت: چـــــــــــرا ؟! گفتم: تـــــــو آتش بر سر داری و مــن بــر دل تو باهر پـــــــکــی که بهت میزنند . . . خـــــــــاکــسـتـــر میشی و من با هر خــــــــــــاطـره ای که یـــــاد میارم آتــــیـش میگیرم . . . تو دود میشی و یه بویی ازت تو هــوا میمونه اما من زیر خـــــــــاک میرم و عـطـــرمـم باهام چال میشه ! تو تــــــمـوم میشی یه فـیــلـتـــر ازت بـاقی میمونه . . . و از مـــنـــــــــــــــــ هــــیچـــــــــــــــــ . . . دیدم دیگه بـویـی ازش نمیاد ! سرم و چرخوندم دیدم خــــــــامــوش شده ! گفتم: اینم آخـــــــــریش که تو باد و پـــکـــ به انـتـهــا میرسی و من ســـــــالــهـاستــــــــــ که هنوز نـــرســیـــدم !! نــــــــــــــــــرســــــــیدم . . ![]() به رویدادی بزرگ محتاجم اتفاقی که بی خبر باشد کاش وقتی به خانه برگشتم کفش های " تـــو " پشت در باشد ! . . . انــگار تنــها اســتثنای دنــیا منــم کـه هیــچ وقــت دل ام شــاد نمیــشود! ![]() ![]() |